¸.•**• غـــم تــنـــهـــایـــی•**•.¸

❤تنهـــایـــی همیـــــن اســــت تکــــرار نا منظــــم من بــــی تـــو… بــی آنـــکه بــدانـی برای تو نفـــس میکشـــــم… (◡‿◡✿)

زمان+شعور+عقب ماندگي


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ شنبه 12 مهر 1393برچسب:, ساعت 14:27 توسط ς੭الهــــــهς੭

عاشقت میمانم...


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ شنبه 12 مهر 1393برچسب:, ساعت 14:17 توسط ς੭الهــــــهς੭

ماه و ستاره

 


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ شنبه 12 مهر 1393برچسب:, ساعت 14:8 توسط ς੭الهــــــهς੭

حضرت سليمان و مورچه عاشق

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت:

 

خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...

 

تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛ خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد.

 


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ شنبه 12 مهر 1393برچسب:, ساعت 13:57 توسط ς੭الهــــــهς੭

عشق يه زن

عشق واسه یه زن وقتیه که از روی ناراحتی

با دستان ظریفش

رویه سینه ی ستبر مردش  میکوبه

مرد آروم بغلش میکنه 

دستاشو میبوسه میگه:

نزن گلم دستای خودت درد میگیره...


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ جمعه 11 مهر 1393برچسب:, ساعت 23:27 توسط ς੭الهــــــهς੭

خيلي دلم برات تنگ شده

خیلی وقته دلم تنگ شده واسه کسی که بهش بگم:

7صبح اگه بیدار بودی بیدارم کن!

اگه رفتم پشت خطش قطع کنه و بگه:جونم..

اگه باهاش قرار گذاشتم زودتر از من بیاد..

یواشکی از تلفن خونه بهم زنگ بزنه!

دوستاشو بپیچونه بخاطر من...

منو با تنهاییام،تنها نذاره..

خیـــــــــــــــــــــلی وقته دلم تنگ شده


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ جمعه 11 مهر 1393برچسب:, ساعت 23:11 توسط ς੭الهــــــهς੭

ببوس مرا

ببوس مرا
ببوس مرا نه یک بار بلکه هزار بار . . .
بگذار آوازه عشق بازیمان آنچنان در شهر بپیچد ،
که رو سیاه شونده آنهایی که
بر سر جداییمان شرط بسته اند


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ جمعه 11 مهر 1393برچسب:, ساعت 23:8 توسط ς੭الهــــــهς੭

بروپایین بی وفا!!!

 
 

♥♥♥دوتا عاشق با هم ازدواج  کردن.


وضع پسره  زیاد خوب نبود  برا همین  همیشه کار

می کرد  تا زنش  راحت زندگی کنه گاهی  وقتا  حتی  شبا هم کار   می کرد

 

کارگری .فروشندگی .حمالی ....

 

سخت کار می کرد اما حلال. هیچوقت دست خالی نمیومد خونه.وقتی میومد

دختره با جون و دل ازش  استقبال می کرد. ماساژش میداد  براش  غذا میذاشت  پاهاشو

پاشوره میکرد. همیشه به عشق  شوهرش خونه تمیز  بود و برق میزد و با چیزایی که

داشتن  بهترین  غذای ممکنو درست میکرد. هیچوقت دستشونو جلو کسی دراز  نمیکردن.

ساده زندگی میکردن اما خوشبخت بودن. تا اینکه ........ یه شب که پسره برای  کار دیر

کرده بود  یه اس ام اس  رو گوشی دختره اومد.کارت شارژ  بود. دختره تعجب کرده  بود.

بعد از اون هیچکس  زنگ نزد. منتظر  شد اما خبری نشد. فکر  کرد اشتباهی  اومده خوابید .

صبح که بیدار شد از رو کنجکاوی کارت شارژو کارد  کرد.شارژ شد. دختره  تعجب کرده

بود.فکر کرد شاید کسی براش دلسوزی کرده  باشه.خیلی با خودش  کلنجار  رفت. شب بعد

دوباره یکی دیگه اومد . باز شارژ  شد.اما کسی نه زنگ میزد نه اس میداد .از اون شب به

بعد  دختره براش شارژ میومد.گوشیش پر  بود. فکر میکرد  شاید یکی اینجوری داره

کمکشون میکنه. میخواست به شوهرش کنه اما نمیخواست به غرور شوهرش بر بخوره.بعد

از  اون این کارش بود.شبا شارژ میکرد و روزا  اونو به دوستاش و همسایه هاش میفروخت

و پولشو هر چند که کم بود ولی جمع میکرد.یک ماه گذشت یه شب هر چی منتظر موند اس

ام اس نیومد.هزار تا فکر و خیال کرد.آخرش  این تصمیمو گرفت.چادر  سرش کرد  و

رفت  تو کوچه و با تلفن عمومی  بهش زنگ زد.یه پسر  گوشیو برداشت دختره نتونست

حرف بزنه.پسره گفت من این گوشیو پیداش کردم و صاحبش هم تصادف کرده و فلان

بیمارستانه.دخرته  قطع کرد و رفت خونه. تا صبح گریه کرد. برای مردی که بدون

هیچ  چشم داشتی به اون کمک میکرد.روز  بعد دوباره بهش  زنگ زد . این بار با گوشی

خودش.پسره خودش برداشت .حالش بهتر شده بود.دختره کلی گریه کرد و تشکر کرد و قطع

کرد.اون شب دو تا کارت  شارژ براش  اومد. دختره هم به رسم ادب براش اس فرستاد

 

ممنونم داداش.اما جوابی نیومد.از اون شب هر موقع شارژ میرسید دختره  پیام تشکر

میفرستاد. تا اینکه  ........ شوهر دختره اومد خونه.دختره پیشونیشو بوسید  و رفت که

لباساشو بشوره.دست تو جیبش کرد قلبش ایستاد. پاکت سیگار  بود . بی اختیار اشک از

 

چشماش جاری شد. رفت  یه گوشه و شروع کرد گریه کردن.پسره شارژ فرستاد اما

دختره  متوجه  نشد تا اس تشکر براش بفرسته.بعد از نیم ساعت پسره زنگ  زد .نگران شده

بود.دختره هم بی اختیار گریه میکرد و شروع کرد به درد ودل کردن.از اون روز  به بعد

دختره هر چند  یکبار  تو جیب شوهرش سیگار میدید. دیگه اروم اروم عادی شده بود

براش.اما  به شوهرش چیزی نمیگفت. گریه  ها و درددل هاشو میبرد  پیش پسره.دیگه بهش

نمیگفت داداش.دیگه اگه اس  نمیداد نگران میشد. دیگه کمتر و کمتر  شوهرشو ماساژ

میداد.دیگه لباساشو خوب تمیز نمیشست.دیگه براش نمیخندید. به پسره  میگفت شوهرم لیاقت

نداره اگه داشت ترک میکرد. اروم اروم مهر پسره  تو دلش نشست.از  شوهر  قبلی  فقط

اسمی که تو شناسنامه ش   بود مونده بود  و اگه کاری میکرد یا از سر اجبار  بود یا عادت.

دختره گفت:.......میخوام ببینمت. پسره هم از خداش  بود.قرار گذاشتن . یه ماشین با کلاس

جلوش ترمز کرد.دختره تازه   داشت میفهمید  زندگی یعنی این. با شوهرش  فقط جوونیش

حروم میشد. شده بودن دوتا دوست  صمیمی. یه روز  دختره به پسر گفت بیا  خونه. شوهرم

تا شب نمیاد.پسره قبول کرد اما گفت اول بریم بیرون دور بزنیم..سوار شد. یه خیابون  دو

خیابون  یه چهار راه دو چهار راه. اما پسره حرف نمیزد و فقط میگفت طاقت  داشته

باش  برات  یه سورپرایز برات دارم.  رسیدن به یه جایی. پسره گفت اونجارو ببین. یه مرد

بود  با چهره ای خسته. شیک بود  اما کمرش خم شده بود. سیگار فروش بود.آره شوهره

 

میفروخت نمیکشید. حرف آخره پسره این  بود .

 بـــــــــــــــــــــــرو پایین بی وفاااا!


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ جمعه 11 مهر 1393برچسب:, ساعت 21:26 توسط ς੭الهــــــهς੭

بار اول که دیدمش...

 

 

 


حتمان بخونید

 

بار اول که دیدمش تو کوچه بود  یه لباس گل گلی تنش بود

 

با موهای خرمایی

 

اومد طرفم و گفت :داداشی میای با هم بازی کنیم؟؟؟

 

بیا دیگه،،،،

 

از چشای نازش التماس میبارید ،خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید !

 

همون یه  نگاه اول عاشقش  شدم،

 

سه سال ازش بزرگتر بودم قبول کردم و باهاش بازی کردم !

 

 

سالها گذشت هر روز خودم مدرسه میبردمش!

 

آخرش گفت: تو بهترین داداش دنیایی!

 

داغون شدم که عشقم منو داداش صدا میزنه !

 

گذشت و گذشت شب عروسیش خودم راهیش کردم

 

ماشین خودم ماشین عروسیش  بود ، خودم رانندش  بودم !

 

خودم اشکاشو پاک کردم با چشمای گریون بازم گفت:

 

تو بهترین داداش دنیایی!!!

 

سالها گذشت  که تصادف کرد و واسه همیشه  رفت

 

و حتی یه بار نتونستم بهش  بگم آخه دیونه من عاشقتم  میمیرم برات،،،،،

 

چشمای تو همه دنیامه،،،،،

 

یه شب شوهرش دفتر خاطراتشو  آورد به من داد

 

و اشکاشو پاک کرد و رفت

 

وقتی خوندمش مردم، نابود شدم ،

 

نوشته بود:

 

داداشی دوست داشتم عاشقت بودم ،اما میترسیدم بهت بگم میترسیدم

 

داداشی امیدوارم زود تر از تو بمیرم که اینو بخونی

 

داداشی بهم فش ندی،

 

داداشی ببخش عاشقتم،

 

 

داداشی همه آرزو هام تو بودی ...

 


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ جمعه 11 مهر 1393برچسب:, ساعت 21:18 توسط ς੭الهــــــهς੭

دختری عاشق پسری بود...

 

 

دختری عاشق پسری بود ..

 

 

 

پسر  اصلا حتی  به او نگاه هم نمیکرد.

 

 

 

چرا که دختر چادری بود!

 

 

 

پسرک هر روز دخترای زیبا  را سوار میکرد و

 

 

 

با خود  به تفریح و گردش میبرد .

 

 

 

ماشین گرانبهایی   داشت و دختران  زیبایی اطراف او جمع میشدند.

 

 

 

دخترک عاشق هر روز از دور اشک میریخت

 

 

 

و از دور پسر را  نظاره میکرد .

 

 

 

روزی استاد پای تخته نوشت عشق چیست ؟؟

 

 

 

هر کسی روی تخته چیزی نوشت .

 

 

 

پسر نوشت پــــــــول و دخترک  اسم  پسر مورد علاقه اش را نوشت .

 

 

 

همگی خندیدند !

 

 

 

پسرک از خنده دیگران عصبانی شد  و اقدام به تلافی  نمود.

 

 

 

زیبا ترین پسرای دانشگاه را نزدیک دخترک میفرستاد

 

 

 

تا بتواند بفهماند  دروغ میگوید .

 

 

 

اما بی فایده بود .هر کاری   کرد نتیجه  نداشت.

 

 

 

پسرک هر روز در فکر بود و دیگر با دختری  گردش نمیرفت.!

 

 

 

روزی دختر تنها در دانشگاه قدم میزد.

 

 

 

پسرک صدایش کرد.

 

 

 

دل دختر لرزید و  به سمت عشقش نگاه کرد .

 

 

 

پسرک گفت میخواهم عشق دروغی ات را نشانم دهی!

 

 

 

دخترک با قدم های صداقت جلو رفت  و

 

 

 

همان لحظه چادرش را از سرش در آورد

 

 

 

وقتی نزدیک پسرک شد پسرک گفت:

 

 

 

لازم نیست چادرت را در بیاوری!

 

 

 

تا به حال چشم هایی به این معصومی  و صادق ندیده بودم .

 

 

 

تو واقعا زیبایی!

 

 

 

دخترک اشک ریختو پسر با همان  محکمی و صلابت  گفت:

 

 

 

چادرت را سرت کن !!

 

 

نمیخواهم کسی زیبا ترینم را ببیند....


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ جمعه 11 مهر 1393برچسب:, ساعت 21:16 توسط ς੭الهــــــهς੭
صفحه قبل 1 ... 15 16 17 18 19 ... 26 صفحه بعد